به گزارش صدای ایران، محسن سلگی در کانال نگاه زیرچشمی درباره ساده نویسی و در ستایش آن نوشت:
«بسیاری از اشخاص زیرک را دیدم که نقاب بر صورت خود زدند و آب های خود را گل آلود ساختند تا کسی نتواند از ورای آن ها باطن شان را ببیند.» نیچه؛ چنین گفت زرتشت.
شاید بسیاری از ما هم مصداق این سخن نیچه شدهایم. البته فیلسوفان سختنویسی مانند کانت، هگل و هایدگر را میتوان نام برد که با وجود سختنویسی، اما بس عمیق و شگرف بودهاند. اما کاش همین بزرگان هم قدری روشنتر میتوانستند بنویسند. کاش میشد دموکراتیک نوشت. اگرچه دموس در برابر اخلوس است. دموس به معنای گروهی خاص و اخلوس به معنای تودهی بیشکل یا درهم بوده است. بنابراین، دموکراسی اکثریتی از نگاه آتنی، اخلوسکراسی است تا دموسکراسی. بر همین مبنا و تفکیک است که رانسیر میگوید «حیوان ناطق» موجودی نیست که زبان را میفهمد زیرا زنها و بردهها در آتن با وجود آنکه می فهمند، شهروند به شمار نمی آمدند. حیوان ناطق صرفاً آن موجودی است که زبان را تولید و و نظم می بخشد و قادر است در نظم نمادین شهر تاثیر فاعل و فعال باشد. بنابراین شهر در وضعیت پولیس، فضای مواجه نابرابر دموس ها (Demos) و اخلوسها (Okhios) است. برای مقابله با پولیس، رانسیر مفهوم «پولتیک» را پیش می کشد. پولتیک آن دمی است که میان «آگاهی» و «شناخت» به عنوان دو مفهوم متفاوت، دوشقهگی و فاصله میافتد. آگاهی محصول بازنمایی نیست- این درست مشابه مطلبی است که پیشتر درخصوص مخالفت ژیل دلوز با «هنر بازنمایی» نوشتم- در حالیکه شناخت انعکاس نظم بازنمایانه و نمادین است. آگاهی وقتی متولد می شود که نظم نمادین و معمول به چالش گرفته شود.
پولتیک ناشی از نوعی سوءتفاهم و کژفهمی است. برای آگاهی لازم است فرد دچار سوءتفاهم بشود، جایگاه فعلی خود را نپذیرد و خود را طور دیگری تصور کند. دن کیشوت نمونه از پولتیک است. او میخواهد چیزی باشد که با آگاهی صورتبندی شده مرسوم، ربط وثیقی ندارد.
اینها را گفتم که گاه از سختنویسی، اولاٌ همین برانگیختن سوءتفاهم را مقصود قرار میدهم و ثانیاٌ اینکه بنا به ملاحظات دوست ندارم آنچه می نویسم خیلی دموکراتیک باشد، چون جامعه و مردم هم خیلی دموکراتیک نیستند و بسیاری حرف ها به نظم نمادین برمی خورد. سخت نوشتهام تا به جای بازنمایی و انعکاس روزمره، آگاهی را تولید کنم اگرچه به نحوی دنکیشوتی.
در عین حال باید اعتراف کنم سادهنوشتن، توانایی بزرگی است و وقتی این همه دانایان فلسفه به بنده معترض میشوند، نشان میدهد که نه به نحو یونان باستانیاش و نه به نحو امروزی، دموکراتیک نیستم. شاید این هم یک گرانجانی و سنگینبالی است. جالب است همین نیچه، «شور فاصله» را مدح کرده است. شور فاصله در خود نیچه محرز است و خود نمیخواست شبیه هیچکس بنویسد و شبیه هیچکس باشد و اما بسیاری هرگز در پی تفاوت با دیگری نبوده، بلکه سعی میکنند عمیق و دقیق باشند. در عین حال، به نظر بنده، این شور فاصله میتواند به جای فاصله گرفتن فیلسوفانه از مردم و اشرافیت فکری، فاصلهگرفتن از این اشرافیت و برج عاجنشینی بسیاری فیلسوفان و متفکران باشد. آیا این مستلزم سادهنگاری است؟آیا اقتدارزدایی از نویسنده و متن در بستر «مرگ مؤلف» لازم مینماید؟ باید اشاره کنم رولان بارت نویسنده را اقتدارزدایی کرد و اقتدار یاAuthority را که در واژهی Author وجود دارد به scriptor _تایپیست یا کاتب_تقلیل داد. اما نکته آنجاست که بارت نیز بسیار سخت و پیچیده مینوشت.
شاید بازهم کمی سخت نوشتم، اما از این پس، با توجه به تذکراتی که برخی دوستان، همکاران و خصوصا جناب دکتر محمدجعفر محمدزاده در این خصوص به من داده و نگران از دسترفتن مخاطبان یا بیحاصلبودن نوشتههایم بودهاند، قصد دارم کوتاهتر و ساده بنویسم و از ایجاد سوءتفاهم برخلاف شیوهی رانسیری بپرهیزم. میتوان با سادگی و سادهنویسی هم تولید آگاهی کرد. بنده سخت نوشتم تا از نوشتههایم برداشتهای بیشتری شود، تا تولد خواننده و محوریت او هر چه بیشتر باشد، تا سوءتفاهم به معنای کژفهمی ایجاد شود و در عین حال به سبب پارهای حرف های نامتعارف، مظنون نشوم. باید این نکته را بگویم که سوءتفاهم را در معنایی به کار میبرم که در نهایت به تفاهم و فهم دموکراتیک منجر شود؛ و برای رسیدن به فهم دموکراتیک، بسیاری مواقع لازم است با همان دمو یا مردم هم درافتاد. به راستی تنها تعهد من به حق و حقیقت خواهد بود و هرگز برای مردم نخواهم نوشت. ساده مینویسم که دموکراتیک باشم و میخواهم دموکراتیک و مردمی باشم، چون آن را به خدا، حقیقت و مصلحت نزدیکتر یافتهام. هرگاه که سخت هم نوشتهام، خواستهام دموکراتیک باشم؛ خواستهام نظم نمادین و بازنمایی را به چالش بکشم. در نهایت باید بگویم به جای «تولد خواننده» که رولان بارت میگوید، من از «سلطنت خواننده» میگویم؛ تولد خواننده در عین اشاره به رخدادیبودن خواننده- و اینکه مؤلف هم از قبل وجود ندارد- نوعی طفلبودن خواننده را ممکن است القاء کند. از این رو، بنده بنا به سلطنت خواننده و درخواست خوانندگان از خود، مطالب بعدی را ساده خواهم نوشت.@peek_at 📡📡📡
تنها با زیستن درمیان ویرانه ها و درک زندگی به مثابه یک مغاک است که می توان به رخدادگی رهنمون شد. بدون مواجهه تروماتیک با زندگی و درک ژویسانسی آن هرگز نمی توان امید واقعی را مزمزه کرد. گاهی وقتها باید با تنهایی و سرگردانی اینهمان شد تا ازاین رهگذر بارقه های امید را زنده کرد. اعتراف به شکست و قبول آن بهتر از چنگ زدن به فانتزی هایی است که گرچه درابتدا لذتبخشند، ولی درنهایت ما را گرفتار فتیشیسمی می کنند که فرجام نهایی آن روان نژندیست.
در زندگی لحظات بسیاری وجود دارد که درک تروماتیک و دردناک تلخی ها بهتر از درک نکردن درد و حتی شادی بیهوده است. محض نمونه، سخن یکی از دوستانم مصداق مرجح بودن مواجهه ترومانیک است :«خیلی بهتر است که این واقعیت تروماتیک را درک کنیم که نمی توانیم ازدواج کنیم و شرایط آن را نداریم تا این که الکی دلمان را خوش کنیم و به سمتی دختر مطلوب خود برویم و چند وقتی را هم با یکی سروکله بزنیم و اعصاب و پولمان را هم ازدست بدهیم ودست آخرآن فرد ما را رها کند.»
بسیاری اوقات، نومیدی خوشایند است و بسی خوش تر از امید واهی. ذکر جمله ای از ژان پل سارتر گفتنی است که : «ناامید شو، پس به خودت تکیه کن». باری، لحظه ای که انسان از همه ملول و مسلول می شود، آن لحظه می تواند به خود بر شود و به خود تکیه کند و حتی از خود نیز فرا رَود.
همچنین می توان از فواید افسردگی نیز سخن گفت، هرچند این افسردگی از جنس ماخولیایی باشد. در ماخولیا فرد در اثر حرمان عشق از دست رفته، خویشتن را تهی می بیند، درست برخلاف فرد عزادار که در ماتم عزیز از دست رفته، نه خود را، که جهان را تهی می بیند.
هم ماخولیا و هم عزا می توانند به نگاه اخلاقی و بی آزارشدن ما کمک کند. بیمار ماخولیایی کسی است که خود را مقصر می داند. چه بسا کسان دیگر هزاران بار مقصرتر از این بیمار باشند، اما احساس تقصیر نکنند، اما چون ماخولیایی قبل از بیماری، وجدانی بیدار و حساس داشته است، دچار این بیماری می شود و خودسرزنشی دارد.
همچنان که وجدان خیلی حساس می تواند به بیماری منجر شود، حتی یک سرماخوردگی، مانند یک افسردگی می تواند به نگاه اخلاقی بیانجامد.به هیچ روی درصدد دفاع از ماخولیا یا افسردگی نیستم، صرفا در پی آنم تا بگویم که وضعیت های تلخ و درک این تلخی، می تواند از تلخی و نیز از پیدایی یک تلخی جدید بکاهد. حتی در مورد افسردگی، اگر شخص مواجهه ای تروماتیک داشته باشد و افسردگی اش را بپذیرد، این آغاز درمان اوست و نیز نشانه ای ازفکر سالم؛ فکری که توانسته درد را درک کند.
بیمار ماخولیا که مدام در سرزنش خود می نوازد، نیاز به نوازش دارد؛ آن هم از سوی خود و مواجهه تروماتیک با این موضوع که معشوق از دست رفته، موجودی استثنایی نبوده است. او نیاز به مواجهه تروماتیک و تراژیک دارد تا پی به این داستان ببرد.
در وجود هر معشوق، دندان های نیشی وجود دارد که برق آن، عشق را می سوزاند؛ این جا با نقد پانکتئوم (معادل نقد سینتومی لاکان) که رولان بارت از آن سخن می گوید، باید نیشتر نقد را در گذشته فرو برد و با نشانه شناسی، با پرهیز از سرزنش خود، دیگری را نیز برای از دست دادن عاشق ملامت نکرد. چراکه رسانتیمان و کینه نیز خود گراندردی است و دری ازدرد را بر ما می گشاید و درّ درمان را از ما می رباید.
حاصل سخن آن که در کنار نومیدی عاطفی، اما امید عقلانی و نقاد که مواجهه ای واقع گرا را می طلبد، می تواند به دگرگونی ما و رهایی از وضعیت های آسیبزا منجر شود.
حاشیه هایی بر متن
- سخن فروید را باید یادرآوری کرد: «انسان موجودی تروماتیک است» . با نگاه فروید، همواره باناکامی در آرزوها و امیال مواجه هستیم. باید توجه داشت تجویز درک تروماتیک درد برای کسی است که نمی تواند درکی دیونیزوسی- الهی از مرگ داشته باشد و برای شادی حیات پس از مرگ آن را دوست بدارد. (گفتنی است نگاه فروید، صرفاً یک نگاه مادی است. در حالی که انسان در پی عزت نفس و تعالی است؛ عزت نفس و تعالی جویی که کارل راجرز- رواندرمانگر بزرگ قرن بیستم- آن را از شروط سلامت روانی عنوان می کند).
- تروماتیک اشاره به ضربه ای بودن یک امر دارد. امر تروماتیک صورت جدید مواجهه فلسفی کلاسیک یا اعجاب آمیز است؛ هر دو به تحیر فرد منجر می شوند و فرد را از روزمرگی خارج می کنند. همچنان که کارل راجرز، زندگی بر طبق نقشه از پیش تعیین شده را یکی از نشانه های بیماری روانی می داند.
- در طب شکستگی تروماتیک در برابرشکستگی مرضی است که حاصل تهی بودن و پوکی استخوان هاست. حال در امر روانی، شکستهایی که حاصل ضربه و رخداد هستند، قابل درمانترند تا شکستهایی که حاصل پوکی و تهی بودن شخصیت است؛ این قسم شکست ها به سادگی قابل جبران نیست.
-شاید به کاربردن بیمار برای فرد ماخولیا یا حتی افسرده تعبیری بس منفی باشد و کارل راجرز در برابر فروید به درستی از نامیدن فرد درمان جو به عنوان بیمار اباء داشت و خود این اطلاق کلمه بیمار را سبب از دست رفتن روحیه فرد می دانست. البته شاید بیمار هم تعبیری خیلی بدی نیست. بسیاری ازافراد سالم با عارضه های روانی، استرس ها و بیماری ها مقطعی و سطحی دست و پنجه نرم می کنند؛ همچنان که بسیاری از افراد سالم در طول سال با بیماری سرماخوردگی مواجه می شوند.
- ایده راجرز مبنی بر آن که درمانگر نباید به بیماری پی ببرد و این خود درمانجو است که می بایستی به بیماری اش پی ببرد، عزیمتگاهی درخشان برای مدعای ماست؛ مواجهه تروماتیک بیمار با امر دردزا و پذیرش این درد به عنوان امری تراژیک. مراد این کوتاه از تراژیک، آن چیزی است که در فلسفه نیچه مطرح می شود. انسان تراژیک با غرور بر لبه جهان راه می رود؛ از جهان خارج نمی شود، اما در جهان هم نیست؛ بر لبه آن است. درست در لحظه تراژیک شدن است که روح از بیماری به سلامت می رسد. بر لبه راه رفتن مانند کار یک بند باز است که باغرور و شجاع صورت می گیرد. تراژیک بودن به معنای بله گویی به هستی و درک دردهاست. این پذیرش، لزوماً به معنای ستودن شرور یا دست از مبارزه کشیدن با آنها نیست.
- ویتگنشتاین بهترین راه تغییر در جهان را عزلت از آن می داند؛ برای مثال فردی که بیمار است، با پذیرش بیماری و دوستداری آن بیشتر بر آن مسلط می شود و آن بیماری کمتر در وی اثر می گذارد تا زمانی که به طرزی وحشت بار به بیماری حمله می کند.
او باید حتی در طی درمان نیز با پذیرش بیماری به عنوان بخشی از زندگی و نگاهی به فراسوی بیماری و زندگی جاوید، در آشتی با بیماری خویش قرار بگیرد؛ این گونه بخت بیشتری برای زنده ماندن و نیز درمان خواهد داشت.